این چنین تنها

ساخت وبلاگ
چشم که باز کردم کتک بود و دعوا.

 

میزد....خیلی بد میزد...ولی بدترش وقتی بود که مجبورمون میکرد جلوش بشینیم،،،صد بار دست دراز میکرد که بزنه و نمیزد...صد بار میمردی و زنده میشدی.

آخرش هم تموم آب دهنش رو تف میکرد توی صورتمون.

عادت کرده بودم،وقتایی که تحقیرم میکرد و نمیزد،بعدش خودم خودمو میزدم.خیلی بدتر به خودم آسیب میزدم.دلم خنک میشد.

تحقیر شدن و دیدن عذاب کشیدن مادرم...درد بی پدری...

این طوری بزرگ شدم.

برادرم بهم محبت میکرد.هرچی اون اذیتم میکرد،این محبت میکرد.

ولی یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم دیگه اون ادم سابق نیست.بعدش رفت.من نابود شدم،شکستم.

گوشه گیر و منزوی شدم.دو سال و نیم.

این چندماه حالم بهتر بود.تا اینکه دوست هفت سالم رو امروز از دست دادم.

نه امروز...از چندماه پیش...امروز فقط قطعی شد.

میدونم پشیمون میشم.میدونم دیوونه میشم....ولی دیگه تحمل ندارم کسی هررزو پسم بزنه.نمیخوام دیگه احساس حقارت کنم.دوستی که این حسو بیشتر کنه که دیگه دوستی نیست.حتی اگه توی این هفت سال یه روز رو هم بدون هم تصور نکرده باشید.حتی اگه بقیه ی زندگی رو با اون برنامه ریزی کرده باشین....

چرا زندگی من این طوریه؟کسی میدونه چرا زندگیم این طوریه؟کسی میتونه بهم بگه؟

من دیگه نمیتونم تحمل کنم.من واقعا نابود شدم دیگه نا ندارم.

فقط هیچوقت روی روابطتون با ادما حساب نکنید...هیچوقت.

تا کی؟...
ما را در سایت تا کی؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sazdahanii بازدید : 201 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 20:50